سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خستگی ... فشار ... کنترل شدن شدید ... امیدهایی که هر لحظه نا امید می شوند...
سیاهی ... فقر ... ظلم ... اختلاف طبقاتی ...

تهران : ... ( شهر گرگ ها ) ... ( جنگلی که باید بخوری تا خورده نشوی !) ... ( نصف مردمش عقده ای اند و نصف دیگرش وحشی !) ... ( روح مردمش بیمار و زخمی است ) .

خبری از وجود خانواده نیست ... حتی یک خانواده غیر آرمانی و ناهنجار هم نمی بینید ... خانواده ای در کار نیست ... فقط هسته های دوستی است ... دختران و پسرانی که فقط دوست هستند... دور از چشم پدر و مادرها.


شما مدام اینجا و آنجا پلیس می بینید که همه کس را و همه چیز را زیر نظر دارند و دست از پا خطا کنی گرفته اندت !
بسیجی هایی که در اتوبان جلوی آدم را می گیرند و در ماشین آدم سرک می کشند که چرا اینجوری و چرا اونجوری ؟!!


شما مدام می شنوید که ( در این مملکت هیچ کاری نمی شود کرد ) ...


شما فقط جوان هایی را می بینید که دغدغه شان نه درس و بحث است ، نه کار و زندگی و نه ازدواج و آینده ! آنها فقط و فقط می خواهند کسی کاری به کارشان نداشته باشد تا بتوانند گروه های موسیقی رپ فارسی وطنی و هوی متال تشکیل بدهند و بنوازند و بنوازند و آواز بخوانند . جالب اینجاست که همین جوان ها قرار است ( آینده این مملکت را به دست بگیرند )


شما می بینید زن و مردی آمده اند ویزای جعلی بگیرند تا ( بروند آمریکا و انگلیس و آلمان ، تا حال کننند ... خوش بگذرانند ...نفسی تازه کنند ...و اگر هم آنجا بهشان خوش گذشت همانجا بمانند ... ) و بعد وقتی که این زن و مرد ، از جایشان بلند می شوند ، تازه می فهمید که نابینا هستند ، هر دویشان !!
و شما درمی یابید که عطای این مملکت را به لقایش بخشیده اند و به هر وسیله ای شده _هر چند غیر قانونی _ باید بروند و الا خفه می شوند در این مملکت .


همه بچه هایی که می بینید مهربانند ... فداکار و خوش برخوردند ... در برابر دوستان شان احساس مسئولیت می کنند ... دوست داشتنی اند ، واقعا ... نازنین اند ، واقعا ...
اصلا فرشته اند ، ( نگار فرشته است ... اشکان فرشته است )، و هست ... اما مدام این فرشته ها را عذاب می دهند ... عذاب می دهند ... حتی ... آه ... این فرشته ها را می کشند ... بی هیچ گناهی ... اشکان را می کشند ... نگار را می کشند ، بی هیچ گناهی .


کار این فرشته های جوان دوست داشتنی به جایی رسیده که مسخ فرانتس کافکا را می خوانند . رمانی در مورد جامعه ای ستمگر و استثمارگر .
انسان رمان مسخ انسانی است که جامعه ی ستمگر او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده ، اما در عین حال جامعه قادر به تحمل موجود بی‌آزاری چون او نیست . هر لحظه زندگی برای او غیر قابل تحمل تر می‌شود تا جایی که مستاصل و تنها لحظات را در رسیدن مرگ ، می شمارد.


خب چه فکر می کنید ؟ حالتان جا آمد ؟ بیشتر هم می توانم بگویم از این چیز ها ... اما ...
اگر می خواهید ، خودتان بروید فیلم ( کسی از گربه های ایرانی خبر نداره ) ساخته بهمن قبادی را ببینید.


و من متاسفم که این فیلم را دیدم ...
ناجوانمردانه ... غیر منصفانه ... غیر واقعی ...

 

جملات داخل پرانتز تماما ، جملات خود فیلم است


+ نوشته شده در چهارشنبه 89/2/15ساعت 3:19 عصر توسط | نظر